شب بود و خورشید گرم شهر
در انتظار بی مرزی در گودالی از سکوت خفته بود
صدای کوچه تنها در زمزمه جویبار جاری بود
و تولد صدا شاید از دور می آمد
آنقدر در انتظار تو نشستم
که پرنده در دستهایم آشیانه زد
آنقدر در انتظار تو نشستم
که پیچک همیسایه در من پیچید
و بر شانه ام گل کرد
طلوع در قلب من
در این دشت بی لاله چه غمگین است...........