می دانی قرارم کجاست؟
بگو آنکه می پندارم به من نزدیک تر از خویش است کیست؟
نشانش را و نامش را نمیدانم
همین اندازه میدانم
که او دنیایی از مهر است
ولی یکجا نمی ماند
گمانم از من و از ما گریزان است
راستی اگر روزی تو او را دیدی از نزدیک
بگو فلانی بیقرارت بود
نه، راستش را نگو
بگو دیوانه ای دیدی که شبها بر حلال ماه دراز میکشد
اما نگو ستاره ها را می دزدم
می خواهم تسبیحی از ستاره برایش بسازم
بگو چند وقتی است سراغش را از کلاغ ها میگیرم
نگو با کلاغ ها مهربانم
اینطور به من نگاه نکن!
چقدر ساده ای کلاغ ها بهانه اند
من به سیاهی دل بسته ام
نمی بینی از خورشید گریزانم
اینها را به او نگو فقط گوش کن
با تو هستم قاصدک
گوشهایت با من است؟
داشتم چه می گفتم؟؟؟
هان. به او بگو...