از پرنده آسمان پرسیدم عشق چیست؟
پاسخم داد رهایی
از جغد شب پرسیدم
به من گفت : تنهایی
از گل سرخ پرسیدم
گفت: نمیدانم
و اگر از من بپرسی، خواهم گفت
احساس بین من و تو
و تو چه میگویی؟؟؟
ندانستم...
ندانستم که من کیستم...
ولی دانستم تو کی هستی...
ندانستم که عاشق کیست...
ولی دانستم عشق چیست...
احساس نکردم شب روز میگذرد...
ولی احساس کردم تویی که میگذری...
چشمانم به روشنایی جوابی نمی گفت...
چشمانم تو را جواب گفت...
دست هایم را باز خواهم گذاشت تا تورا در آغوش بگیرم...
قلبم را خواهم بست تا هیچ کس دیگری وارد آن نشود...
چشمانم را خواهم بست تا تصویری غیر از تو در آن نقش نگیرد...
زبانم را خواهم بست تا بستن در های بسته را نگوییم...
گوش هایم را خواهم بست تا صدای عشق از آن بیرون نرود...
نگاهم را باز خواهم گذاشت تا عشق را همیشه ببینم...
احساس نکردم تکه آینه عشق در قلبم فرو رفت...
احساس نکردم سم عشق وجودم را فرا گرفت...
احساس نکردم روزی خواهم شکست...
روزی خواهم گریست...
روزی خواهم رفت به آن طرف آینه....
آینه ای که تکه اش در قلبم است...
و نور زندگی من...
و توان زندگی ام...
ندانستم زمستان کی گذشت...
ندانستم بهار آمد...
ندانستم بهار هم دارد می رود...
فقط دانستم این ما هستیم که مانده ایم و گذشتن ها رو تماشا میکنیم...
تماشا میکنیم و برای روزهایی که بر نمی گردند اشک میریزیم...
ندانستم زندگی چیست...بلکه دانستم زندگی کردن چیست...
ندانستم دستانم به هم میرسند.... دانستم دستانم به تو نمی رسند...
نگاهم تورا نخواهد دید...قلبم تورا خواهد دید....
بعد از همه ندانسته هایم....
دانستم که دوست داشتن تو است که تا آخر عمر خواهد ماند...و من دوست دار تو...
و دانستم که عشقم برای تو است..و من عشق تو...
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند مو را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
سلام وبلاگت خیلی باحاله
تبادل لینک چه طوره؟
خبرم کن
یا حق