۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

ای خدا......................................

با یه دنیا نا امیدی بعد مدت زیادی اومدم اینجا 3 تا نظر داشتم که بهم دوباره امید داد؟ 

مینا تو کی هستی یه آدرس از خودت بذار. 

تو این مدت فقط به یه نتیجه رسیدم که  

                  ایا از انسان پست تر هم هست؟ 

چه زود تمام گذشته ای که لحظه به لحظه اش از خون دل خوردن و زجر کشیدن به امروز رسیده رو فراموش کرد  

آیا این انسانیته؟آیا این دوست داشتنه؟این کدوم وفاست این چه رسم قول دادنه؟ 

نگین 4 سال از عمرم به هوای نفس تو گذشت.کجایی؟آخ خدا داد از غم تنهایی 

ای خدا تو هم تنهایی وای از تنهایی وای از تنهایی 

دیدی رفت چقدر انتظار یه روز دو روز سه روز یه هفته دو هفته یه ماه یه سال .... 

بس نسیت؟حالا بعد این همه انتظار خداحافظی؟ 

خدا مگه اون بالابه حق ننشستی؟چرا خودتو نشون نمیدی؟ 

شبو روزم شده یکی کجایی خدا؟ 

کجاییییییییییییییییی؟   

دیگه نمی دونم سرمو به دیوار کی بزنم 

دیگه چیکار کنم 

یکی میگه احمق عشق کیلو چند 

یکی میگه امید داشته باش 

یکی هیچی نمیگه 

باور کن خدا کم آوردم 

کمممممممممممممممممممممممممم آآورررررررردمممممممممممممممم 

کجایی خدا کجایی؟ 

چرا با من چرا 

کجای خدا کجایی

نظرات 4 + ارسال نظر
مینا پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:28 ق.ظ

سلام.چقدر خوش حال شدم از اینکه خوندم من رو دوست خطاب کردی .
من آدرسی ندارم.

مینا جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:33 ق.ظ

مثل یک مرد 23ساله حرف نمی زنی.
علی میشه خود تو هم بیشتر بنویسی؟
وقتی میگی دلم گرفته ، ناخود آگاه دل من هم میگیره!
فاصله ی زیادی داریم ،تو بیرجند و من تهران اما این ها
مهم نیست مگه نه؟
فاصله ی دلها خیلی کمه...

غزاله چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:57 ب.ظ

سلام .دلم یهو خواست اینو دوباره بخونم:
همه در خواب بودند،

جز ماه که به ستاره هایش می خندید و
روزگار که از حال دل من می پرسید،

وراه که منتظرم بود.
درختان تماشایم می کردند

و خط سفید کنار جاده دم از رفاقت می زد.
ای کاش با من بودی

و تاریکی را می دیدی که چقدر با محبت بود

و غم را می دیدی که سرافکنده در کنارم می آمد،

و زندگی
آن شب چه سخت می گذشت.

درسینه ی تنگم نفس سنگینی می کرد،

دستهایم می لرزید و بغض گلویم را می فشرد،



همه در خواب بودند...






تبسم یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:40 ق.ظ

فقط میگم خدا کنارته کافیه حسش کنی. درکش کنی . اونوقت که اگه صداش کنی عاشقونه جوابتو میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد