۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

..............................................

اگه خدا بخواد می خوام فوق بخونم

بخاطر ادا اطفار اون خانم سال پیش نتونستم

رتبم نزدیک قبولی بود

ان شاءالله امسال

آزادی توی ایران برای دخترا خیلی کمتره

البته به خانواده هم بستگی داره

دلم می خواست می تونستم کاری واست بکنم

واسه فیلم هم هر موقع که خواستی رو چشمم

در مورد سئوال

کلا بی خیال

دیگه نمی خوام یه لحظه هم بهش فکر کنم

این دفعه که رفتم مشهد

۲بار رفتم حرم واسه همه دعا کردم واسه تو هم

سر سفره افطار میای تو ذهنم

امید بخدا

نا امید نباش

دلت باید روشن باشه

کاش دوستی فقط این نبود

می تونستم کاری بکنم

تازه تو خیابونم هیچ خبری نیست

هرچی بیشتر میری می بینی جز الافی و پوچی هیچی نداره

بعضیا هم که عشق تریپن که الکی خوشن تو دلشون معلوم نیست چه خبره

بعضا هم که انگار شغل اولشونه چه پسر چه دختر

خلاصش این که به قول دوستم

عشق باشه ته چاه باشه

فکر کن

چه ربطی داشت



نظرات 1 + ارسال نظر
غزاله جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:12 ب.ظ

تا حالا شده صدبار خواستم برم روی دیوار چین.نمیدونم چرا با اینکه اولین خواسته ام برای مسافرت به اونجا بوده ،اما هنوز نرفتم اونجا.شاید به خاطر اینکه هیچ وقت تصویر واضحی از اونجا و اطرافش توی ذهنم نبوده.من همه ی مسافرتام رو وقتی تنهام و وقتی شبه میرم.آخه شبها آزادترم ،یعنی توی اتاقم تنهام و راحت میتونم بارام رو جمع و جور کنم و برم فرودگاه و با بلیطی که از فبل رزرو کرده بودم میرم و سوار هواپیما میشم.خوش میگذره ، کاش توی خونواده منم یه ذره شوق سفر بود،من عاشق مسافرت کردنم ، عاشق اینکه با آدمای جدید آشنا بشم ، اما میترسم چون همیشه در مقابل آدمای جدیدی که وارد زندگیم میشن یا سکوت میکنم یا دروغ میگم.آخه زندگیم هیچ چیز جالبی برای تعریف کردن نداره.زندگی من خیلی یه نواخته ، اصلا هیجانی توش وجود نداره و آدمایی که توش هستن رو هم اصلا دوست ندارم ،شاید در حد همون اشناییت، در حالی که من دوست دارم اطرافیانم منو دوست داشته باشن واقعی ، کاملا واقعی .و برای من ارزش قائل بشن در هر شرایطی .منم متقابلن باهاشون طوری برخورد میکنم که دوست دارم اونا با من برخورد کنن.اما هیچ وقت اینطوری نبوده .هیچ وقت پای محبت واقعی درمیون نبوده.به همین خاطر از همشون بدم میاد به غیر از خونواده ام و پدر بابام و مامان مامانم.افرادی که من حاضرم به خاطرشون جونم رو بدم همین شش نفر هستن.به این امید درس میخونم که یه روز بتونم برم روی دیوار چین، بتونم آرزوهام رو به واقعیت تبدیل کنم .آرزوهای من هیچ کدوم غیر ممکن نیست .آرزوهای من چیزایی که احتمالا توی زندگی خیلی از دخترای دیگه جزوی از زندگیشونه.آرزوهای من قشنگه ، واقعا قشنگه.اما از طرف خانواده ام مورد تمسخر قرار میگیره.خیلی راحت ناامیدم میکنن. و فکرنمیکنم هیچ وقت به احساسات من فکر نمیکنن ، وقتی که دلم میخواد باهاشون دوست باشم و راحت باهاشون حرف بزنم ، همه ی این چیزا بهم اجازه نمیدن.خیلی از لحاظ افکار با خانواده ام فاصله دارم .هیچ وقت نتونستم باهاشون رو راست باشم و صادق بمونم و این فقط به خاطر برخورد خودشونه .خیلی زیاد توی مسائل شرعی باهاشون جر و بحثم میشه .هیچ وقت اون لحظه فکر نمیکنن که باید به من احترام بزارن.ممکنه که حرف من درست باشه و حرف اونا اشتباه .زبون خوبی دارم هر وقت که نظری میدادم بین همسن وسالام و دوستام حرف من مورد قبول بود و همیشه محکم و خشمگین از خودم دفاع میکردم اگر هم پیروز نمیشدم طوری همه چیز رو نشون میدادم که چیزی از من کم نشه.اما حالا نمیتونم با خانواده ام راحت صحبت کنم و قانعشون کنم.حرفم رو اصلا قبول نمیکنن و گاهی هم بی احترامی میکنن و من هم اونقدر جسور و گستاخ هستم که سکوت نمیکنم ودر مقابل بی احترامیشون من هم بی احترامی میکنم .چقدر لحظه های بدیه واقعا زجرآوره، برای من که اینطوره.دلم میخواست یه دیوار بلند و مستحکمی از حرمت بین من و خانوده ام بود ، کاش اینطور بود و این یکی از آرزوهای منه.واقعا سخته وقتی مامانم توی خیابون میزنه توی سرم و وقتی من از خودم ناراحتی نشون میدم ، تازه طلبکارم میشه که چرا ناراحتم و اینطوری یه دعوای دیگه بینمون به وجود میاد و من از مادرم دورتر میشم ، کاش این چیزها رو میفهمید.مگه میشه من براشون اهمیت نداشته باشم ، میدونم که منو خیلی دوست دارن و بهم واقعا اهمیت میدن ، اما چطور باور کنم که براشون ارزش دارم ، چطور خودم رو قانع کنم که براشون ارزش دارم وقتی که نمیدونن من واقعا به چی علاقه دارم ، از چی بدم ، از چه حرفی بدم میاد.چرا وقتی بهشون میگم عاشق کتاب خوندنم و واقعا دوست دارم یه کتاب شعر داشته باشم .حتی بهم قول نمیدن که برام میخرن .من که خودم نمیتونم بخرم ، چون زندانی شدم توی این خونه.اگر یه وقت دلم بخواد برم بیرون حتی واسه یه لحظه ،میشم ولگرد ، میشم یه دختر هرزه ،نجابتم زیر سئوال میره.و اینطوری یه دعوای دیگه شروع میشه .خیلی راحت حرفهایی رو که شاید یه مادر هیچ وقت به بچه اش نمیگه توی اون لحظه ها به من میگن و صدای شکستن غرورم رو میشنوم و همین باعث میشه منم خیلی چیزایی رو به زبون بیارم که هیچکس دوست نداره به خانواده اش بگه و یواش یواش دیوار که نه پرده ی احترام بینمون آتیش میگیره .چرا باید مسافرت کردن برام یه آرزوی بزرگ باشه.دیگه اعتماد به نفسم رو از دست داده ام.نمیتونم این وضعیت رو تغییر بدم.میخوام هدف زندگیم رو فقط فرار از این موقعیت قرار بدم .به همین خاطر درسم رو دیگه با پشتکار میخونم .خدایا تنهام نزار،کمکم کن تا موفق بشم و به هدفم برسم.خسته ام از این همه رویاپردازی هایی که برای آروم کردن خودم میکنم.خسته ام از اینکه خودمم گول میزنم.من اونی نیستم که برای دیگرون میگم .همیشه همیشه همیشه چیز دیگه ای بودم در مقابل آدما.به خودت قسم خسته ام از دروغ گفتن.این وجدانمم که دیگه عکس العملی در مقابل دروغ گفتنام نشون نمیده.دلم همه چیزایی رو که میخوام ، میخواد.من تحقق خواسته هام رو میخوام.من این نوع زندگی پر از دورویی و دروغ و ریا رو نمیخوام.من دلم میخواد برم سفر ، دلم یه کتاب شعر میخواد ، دلم هزارتا کتاب رمان میخواد ، دلم احترام میخواد ، دلم نشاط میخواد ، دلم ارزش میخواد ، دلم برتری میخواد ، من خیلی چیزا ازت میخوام خدا .میخوام ببینم قدرتت رو ، میخوام بهم نشون بدی که من تنها نیستم .میخوام بهم بگی که همیشه هوامو داری .میخوام ، همه ی اینا رو ازت میخوام.
میدونم میگی که این دختره دیوونه است یهویی قاطی میکنه و چرت وپرت میگه اما اینا همه واقعیته و حرفایی که میخوام به خانواده ام بگم ، اما نمیتونم .میخواستم یه گوشی که مال یه انسان باشه حرفامو بشنوه و برات نوشتم .ببخش که مجبوری چرت وپرت های منو بخونی .آخ دیگه نمتونم نفس بکشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد