۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

تنهایی.....................................

بغض های نباریده ام                                                                              
چشمان آسمان را خیس کرده                                                               
نگاهم کن                                                          
که چه تنها                                               
باران را به دوش میکشم      



تنهایی سخت ترینه لحظات زندگیه

ولی در اوج تنهایی وجود خدا رو کنار خودت حس می کنی

پس تنها نیستی

پس سخت ترین لحظات زندگی تنهایی نیست



نظرات 2 + ارسال نظر
غزاله جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:40 ب.ظ

بله دیگه ! منم اگه وضعیت تو رو داشتم همین حرفها رو میزدم
نمی دونی چقدر برام سخته بخوام ناراحتت کنم و از وضعیتی که دارم برات بنویسم...فقط یه خواهش که برام دعا کن...
راستی سلام من رو به نگین خانوم برسون...
با همه وجودم براتون آرزوی خوشبختی میکنم...
راستی آرامش چجوریه ؟ خوشمزه است؟
ببخشید گریه امون نمیده ...فعلا............

غزاله یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:54 ب.ظ

همه چیز از گذشته رو تموم کردم .بهرام تموم شد .من و بهرام تموم شدیم.از حالا من منم و بهرام هم یه کسی که من نمیشناسمش و غریبه تر از یه غریبه از کنارش رد میشم.(آخ ،هیچ وقت اینقدر قلبم درد نمیکرد)....
دیگه میخواستم دوباره ، دوباره شروع کنم. به مامانم گفتم بریم خونه مامان بزرگ بمونیم.وقتی داشتیم میرفتیم داشتم فکر میکردم که یه سنگ رو که جلوی پام بود شوت کردم و یه آه کوچیک کشیدم.که یهو مامانم شروع کرد هر چی خواست بارم کرد.بلند بلند تو خیابون میگفت یکم سنگین باش ، دختر سنگین میشه نمیبینی پسرا اونجا نشستن واسه جلب توجه اونا آدم هر کاری نمیکنه و ....خلاصه علی اون لحظه میخواستم فقط آب بشم و برم تو زمین...دیگه هیچی نمیشنیدم.وهیچی نمیدیدم ، اشکام نمیذاشت چیزی ببینم...اون موقعه بود که فهمیدم من واقعا تموم شده ام .نمیدونم خانواده ام من رو چی فرض میکنن...از نو شروع کردن واسه من وجود نداره........
میخوام چیزایی رو که ندارم ، چیزایی رو که میخواستم داشته باشم وچیزایی رو که داشتم و از دست دادم ،میخوام رویاهام رو ، خیالات شبای تنهایی خودم و خدا وستاره هایی که خودم روی دیوار تصور میکردم ، همه رو بنویسم.دارم مینویسم .برای خودم ...یه کتاب رمان بر اساس واقعیت که فقط به خودم تقدیمش میکنم.
یه روز منم پیر میشم و به این روزا فکر میکنم وباز گریه میکنم ...کاش بدونی همین الان دلم میخواست دست گرم یه کسی از اونایی که دوست دارم رو بگیرم و های های با صدای بلند گریه کنم.اینم یکی از همون رویاهامه.
کوچیکه ولی قشنگه.
شاید یه روزی برسه که دیگه این ارتباط دوستانه ما از طریق اینترنت تموم بشه ، اما میخوام بدونی که فراموشت نمیکنم. تو یکی از دلخوشی هام و یکی از چیزای با ارزش زندگیم هستی و خواهی بود ، یه دوست تا ابد.(ببخشید که بی ربط زیاد حرف میزنم ، حالم اصلا خوب نیست....)احتیاج دارم یه نفر بشنوه که من دارم میگم دوست دارم حداقل اینطوری خودم رو گول میزنم و میگم که من آزادم که این دو کلمه رو به زبون بیارم....خدا دوست دارم ...
علی برام دعا کن...دیگه تحمل زندگی برام سخته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد