۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

سلام

به بی معرفتی چند وقته معروف شدم

کارت معافیتم اومد.حالا در به در دنبال کار میگردم

ازین یه رنگی ازین روزمرگی خسته شدم

از نگین هم خیلی بی خبرم

کلا

تنهام

گاهی با دوستام گاهی دوباره تنهام

حالم خوبه

روزی که واسه معافیم رفتم

چند مدل عکس گرفتم

فکر می کردم که خیلی هم اگه دکتر بهم لطف کنه میگه معاف از رزم

ولی وقتی رفتم عکسمو دید گفت کلا معافی

گفت شاید تا چند ساله دیگه کم کم نتونی راه بری و بعد هم فلج

هر روزی میگذره درد کمرم بیشتر میشه

راستی از کمر معاف شدم

شاید هم هیچی نشه

اولش خیلی برام سخت بود هضم این قضیه

ولی آروم آروم قبول کردم

و اینکه نباید به اون روز بیوفتم

مخلص خدا هم هستم و می خوام خودم  باشم و خودم

شاید هم دکتر باهام شوخی کرد

ولی اینکه هیچ کس نمی دونه جز نگین و یکی از دوستام

گاهی خیلی نا امید میشم

اینکه هیچ کسو نداری که حرف دلت رو بفهمه چیکار میکنی؟

گیجم

یا علی







نظرات 2 + ارسال نظر
تشنه ی حقیقت پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:58 ب.ظ http://www.varagh-pareh.blogsky.com

این که سربازی نمیری یه خوش شانسیه بزرگه اما دوست ندارم بهت تبریک بگم !‌چون معافیت ژزشکی گرفتی ... جریان چیه ؟
موضوع اینقدر جدیه ؟
بگو تا بدونم باید از معاف شدنت خوشحال باشم یا ناراحت !

راستی سال نو مبارک
چند وقتی نبودم

حالا که اومدم ، همه چی و همه جا عوض شده ، دارم گیج می زنم تو این دنیای مجازی و خونه به خونه دنبال کسایی می گردم که یه روزی یه جایی سلامی به هم کرده بودیم ...

غزاله سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ق.ظ


میری حرم دیگه ، مگه نه؟؟ خوش به سعادت .فکر کنم اینبار دفعه سوم بوده که هنوز راه نیفتادم بیام مشهد مهر برگشتی میخوره رو بلیطم ! کاش لیاقتش رو داشتم که منم می طلبید .
یه پیرمردی اومده بود توی کوچمون . فلوت میزد ، یه اهنگ غمناک رومیزد . اخ اگه بدونی چه حالی داشتم .یه بغض اندازه یه هندونه گنده تو گلوم گیر کرده بود .گلویی که فشرده شده بود با دستای پر از خار دنیا!
رفتم جلوی در و ازش خواستم کمی برام همون اهنگ رو بزنه .شروع کرد به زدن فلوتش . پشت در خونه واستاده بودم . خسته بودم از خیلی چیزها از خیلی کس ها ، یهو شکست ! بغض گلوم رو میگم همون که اندازه یه هندونه گنده بود .
نمیدونم چه حسی بود ! هر چی بود، هرچقدر بیشتر میشد راحت تر نفس میکشیدم .
برگشتم توی خونه مامانم یه نگاه بهم کرد و بعد گفت : این مسخره بازی ها چیه ؟ تو چه غم و ناراحتی داری که اینطور زار میزدی؟ گفتم : دوستم ...، رفتش بقیه اش رو گوش نداد ، تلفن زنگ زد .
علی میدونم باید بهت روحیه داد و حرف های امیدوار کننده بهت زد ولی من هنوزم باورم نشده ! فکر کنم پنجاه دفعه نوشته ات رو از دوباره خوندم . مثل هیبنوتیزم شده ها زل زده بودم به صفحه کامپیوتر .به خودم که اومدم حسابی وا داده بودم .صورتم خیس بود و بدنم بی حس .
تا حالا نشده بود این شکلی با خدا خلوت کنم . حالا دیگه هیچ حس بد و ناراحت کننده ای در مورد اتفاقی که برات افتاده ندارم . هیچ تغییری نمیبینم جز بهتر شدن اوضاع . چقدر توکل کردن شیرینه .وقتی خودت و خواسته ات رو میسپاری دست خدا ، دلت قرصه که سپردی دست خدا . منم دلم قرصه که دوستم رو سپردم دست خدا .
اگر فکر کردی که کمکی از دستم بر میاد حتما بگو.
یا علی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد