به آنکه حتی دشنه اش را عاشقم
چون دوستت می دارم
حتا آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری آبی ات که از کوچه عبور میکند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت جفت می شوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم ،در تو
من سبز میمانم
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه ماننده مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم
اگر روزی من مُردم و تو مرا دوست داشتی هر پنجشنبه به مزارم بیا گل سرخی بر روی قبرم
بگذار تا همیشه آن گل سرخی را که به تو داده بودم به خاطر بیاورم...
ولی اگر تو مُردی من
فقط یکبار بر مزارت می آیم و آن دسته گل سفید مریم را که با خون خود سرخ خواهم کرد را
برایت هدیه می کنم و عاشقانه در کنارت جان می سپارم
هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر دل شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید چرا می شکند