نامت را ، سیب دید
سرخ شد
مهتاب شنید
سرد شد
من ، آنسوی نامت رفتم
از عشق میمیرم
سیب نامت را با تابستان آشنا کرد
تابستان گرم شد
عطر بن بست انجیر
در گرمای تابستان گم شد
گلهای قرمز گستاخ
در پارکها میشکفتند
جای من نبود
من که تنها بودم
با عطر بن بست انجیر
دوست شدم
در نیمه راه تابستان
ما دلهایمان برای باران تنگ شد
با نامت
بر سرعت گام هایمان افزودیم
و نامت را
بلند خواندیم
باران شد
بارن بن بستی عطر انجیر را گشود
عطر انجیر
در انبوه بوهای قهوه ای
رها شد
من که تنها بودم
تنها ماندم
من می شدم
در نشست و بر خاست مه
شمشادها
زبانه کشیدند
شمشادها را به دوستانم سفارش کردم
دوستانم باور نکردند
لبخند زدند
من به ناباوری دوستانم پشت کردم و رفتم
رها در انبوه بوها
میان شمشادها
باران خواند
به نامش
که از عشق مردن را
آسان میکند
شمشادها در آغوشم گرفتند ...
و سر انجام گوری در پاییز ..
نمی میرم چون تو نفس می کشی....
سلام . اهل تبادل لینک هستی؟اگه دوس داشتی خبرشو بهبم بده.ممنون
سلام
امام زمان (عج) بعد از خدا از هرکس به ما نزدیکتر است. دائم به فکر ماست و در غصة ماست .
با مطالب خواندنی به روزم . خوشحالم کن .
سلام. من تو وبلاگم یه مسابقه خاطره نویسی راه انداختم. واسه تون مقدور هست تو پست تون آدرس پست مسابقه من رو بگذارین که آدمهای بیشتری بتونن توش شرکت کنن؟
منثظر نظرتونم و خوشحال میشم.
http://royayezendegiyeman.blogsky.com/?PostID=292
سلام
خوبی مرد
خبری ازت نبود ٬ من هم زیاد نبودم ٫ خوندی که شد و ما برگشتیم خونه داریم زندگی می کنیم ٫ اما حالم زیاد خوش نیست ٫ خیلی داره بهم فشار می آد ٫ تنهام حیلی تنها ٫ می دونی می خوام چهار دیواری خلوتم رو دیواراش رو هم مشکی کنم ٫ خیلی قشنگ می شه ٫ خیلی خلوت تر می شه ٫ می دونی خوبی سیاه چیه اینکه همه چیز رو تو خودش جا می ده٫ خیلی قشنگ نوشتی خوشم اومد ... بازم بنویس اگه هم نوشتی خبرم کن