۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

از بلاگ prov................................

 بخونین خوبه.این نوشته ماله یه سالو اندی یشه

از بلاگ prov

 

جمعه 20 آبان ماه سال 1384

 

شبا که گریه داری ...

ساعت کنار تختو نگا می کنم.

یک و بیست دیقه نصفه شبه.

طبق معمول هر شب مهرداد خوابه و من بیدار.

نگاش می کنم.

بعد از گذشت یه سال هنوزم نتونستم عادت کنم. هنوزم هر شب که مهرداد رو کنار خودم می بینم٬ ناخود آگاه به جای اون پیمان رو تصور می کنم و حسرت نبودنش دلم رو به آتیش می کشه و خاطره هامو برام زنده می کنه٬ و اشکام رو دونه دونه می چکونه روی گونه ها و موهام.

دوباره مهرداد رو نگاه می کنم.

مثل هر شب بازم اون خوابه و من از این تنهاییم استفاده می کنم و غرق خاطره هام می شم و آروم و بی صدا برای خودم گریه می کنم و برای اینکه یه وقت صدای هق هقایی که سعی می کنم توی گلوم خفه شون کنم اما گاهی نمیشه٬ اونو بیدار نکنه٬ بالشمو میذارم روی صورتم و اون توی این مدت هیچ وقت متوجه ی این گریه های شبونه ی من نشده.

خاطره هامو دوس دارم. اصلا با تکرار هزار باره ی اوناس که هنوزم زنده م و دَووم آوردم.

بعد از رفتن پیمان می دونستم که دیگه نمی تونم عاشق بشم. دل ببازم. دیگه برام مهم نبود که اونی که شبا قراره کنارش باشم رو دوسش دارم یا نه. مهم فقط این بود که اون دوسم داشته باشم. این برام مهم بود شاید چون ... خودمم نمی دونم چرا! شاید برای اینکه بتونه بدون اینکه من عاشقش باشم٬ تحملم کنه!

از خیلی وقته پیش می دونستم که مهرداد دوسم داره و وقتی که ازم خواست تا همراهش بشم٬ قبول کردم. مهربونیا و عشق صادقانه و بی دریغی که با همه ی وجودش بهم میداد باعث شده بود که منم یه جورایی بهش احساس محبت می کردم٬ اما نمی تونستم جای پیمان رو بهش بدم.

خیلی از کاراش اون جوری که من همیشه آرزو داشتم نیست.

همیشه دلم می خواسته که شبا رو تا صبح کنار همسرم بیدار باشم و با هم حرف بزنیم٬ دم گوش هم زمزمه کنیم٬ با هم از خونه بزنیم بیرون و توی هوای خنک شب قدم بزنیم و ... اما مهرداد همیشه زود می گیره می خوابه و من می مونم و تنهاییام و اشکایی که هیچ وقت متوجه شون نشده و نمیشه.

تکرار آرزوهای به خاک سپرده م باعث شدیدتر شدن گریه م می شه.

تموم بدنم از شدت گریه داره می لرزه و خفه کردن هق هقام برام سخت تر شده.

بالش رو محکم تر فشار می دم روی صورتم.

احساس خفگیم حالا شدیدتر میشه.

مهرداد آروم دستشو می ذاره روی سینه م.

ــ اه لعنتی. توی خوابش هم نمی ذاره با خودم تنها باشم.

می خوام دستشو از روی سینه م بردارم که لااقل سنگینی دست اون دیگه تنگی نفسم رو بیشتر نکنه که آروم منو می کشه به سمت خودش.

احساس می کنم نفس کشیدن برام آسون تر شده و این باعث می شه چشمامو باز کنم.

بالش از روی صورتم برداشته شده!

مهرداد رو نگا می کنم. چشماش بازه و داره نگام می کنه.

فوری سعی می کنم با دستم اشکامو پاک کنم.

دستمو می گیره توی دستش و فشار میده و آروم دم گوشم زمزمه می کنه:

ــ گریه کن عزیزدلم ... گریه کن ... بذار سبک شی.

این حرفش و مهربونی ای که توی صداش موج می زنه شدت گریه م رو بیشتر می کنه.

صورتمو توی سینه ش پنهون می کنم و در حالیکه حرارت بدن اون گرمم می کنه٬ با صدای بلند گریه می کنم. تقریبا می شه گفت زار می زنم. اونم هیچی نمی گه و فقط ساکت و آروم٬ با همه ی عشق و محبتش موهای خیس از اشکمو نوازش می کنه و گاهیم با فشارای آرومی که میده منو بیشر به خودش می چسبونه.

اون قدر صبر می کنه تا گریه م آروم بشه و به هق هقای گاه و بی گاه برسه.

آروم موهامو می بوسه و دوباره کنار گوشم زمزمه می کنه:

ــ تا کی می خوای این جوری خودتو زجر بدی و هر شب اشک بریزی عزیزم؟

سرمو از تو سینه ش بیرون میارم و با تعجب نگاش می کنم. باورم نمی شه که اون متوجه ی گریه های شبونه م شده باشه.

توی چشاش نگا می کنم.

می خوام حرف بزنم که انگشتشو میذاره روی لبم و آروم فشار می ده و مانع می شه.

بازم منو فشار میده به خودش:

ــ هیچی نگو عزیز دلم ... فقط بگیر بخواب ... خسته ای ...

پیشونیمو می بوسه.

چشمامو می بندم و سعی می کنم که بخوابم.

چقدر این بار گرمای تنش لذت بخش تره ...

مرگ.........................................

 اعصابم خورده

چه دیرهنگام زمانی

‏ بر من گذشته است

در غیاب ادراک نخستین نگاه

و فهم اندوهبار واپس ترانه ی تو ‏......‏

اینک ‏ سالهاست

از برابرم رخت بسته ای