۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

کافی شاپ...............................

دخترک کوچولوی ساده وارد کافی شاپ شد.

صاحب کافی شاپ با نگاه طعنه آمیز او را به بیرون هدایت می کرد و خیلی هم ادعای انسانیت و معرفت داشت .

دخترک گفت فقط یه بستنی ساده

همه پولشو می دم . فقط یه بستنی ساده

میشه بگین بستنی چنده ؟

صاحب کافی شاپ: ( ۵ دلار)

دختر کوچولو : خوب بستنی ارزونتر ندارین ؟

صاحب کافی شاپ: ۳ دلاری هم داریم .

دختر کوچولو : پس یه بستنی ساده ۳ دلاری بدین

صاحب کافی شاپ بستنی های اضافی بقیه مشتری هارو رو هم ریخته

و توی ظرفی به دخترک داد.

وقتی دخترک کافی شاپ رو ترک کرد کنار میز روی کاغذ نوشت:

( ۳ دلار برای بستنی و ۲ دلار دیگه هم برای انعام )

مکث.....................................

مکث

 چند لحظه سکوت !
 چند قدم فاصله!

هر ثانیه
       
          دور تر .....
            
                     نگاهی انداخت
         
                                     دلم لرزید !

       دور و دور تر
                             
                    می رفت ؟
     
                                 توی تاریکی
                                       
                                               عاشقش شدم !


                                                

برای مادر بزرگ...........................

بودن یا نبودن 


روزهای بودنش همه با او بیگانه بودند
کسی نه شاخه گلی برایش می اورد
نه برایش می خندیدند
و نه برایش می گریستند
وقتی رفت
همه امدند
برایش دسته گل اوردند
سیاه پو شیدند وبرای رفتنش گریستند
شاید تنها جرمش نفس کشیدن بود


یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.