When Sorrow Embraces My Heart
وقتی که غم و انده قلبم را در آغوش می گیرد
Love have torn us apart
عشق ما را از هم جدا کرده
In the touched silence of my aching soul
روحم با لمس سکوت دردناک شده
A big sea of emotion is heard inside of me...
دریایی بزرگ از احساسات در درونم شنیده می شود
It is the fury of all flames, the rage of all winds
این خشم تمام آتش هاست ، خشم تمام طوفان ها
The anger of all sullen seas
خشم دریای عبوس و شوم
My heart cries... Cries
قلبم گریه می کند ، گریه
And in that immense vastness, my heart cries
در این سکوت بی پایان قلب من گریه می کند
Cries the hopelessness, cries the pain, cries the grief
گریه ای از روی نا امیدی ، گریه ای از روی درد ، گریه ای از روی غم و اندوه
Raised by the love that burns in my frozen heart
قلبم ملتهب شده با عشق تو و می سوزد با قلب یخی تو
Casting fire to my glorious taciturn quietness
آتش و آهن هایی مذاب در سکوت با شکوه من
The sorrow stream my grievous eyes with water
غم و اشک در چشمان دردناکم جریان دارد
That floods my heart, that crestfallen sea of tears
طوفانی از قلبم ، که دریایی از اشک را سر افکنده می کند
My Heart is torn apart, consumed in silence by pain
قلبم از هم پاره پاره شده ، و پر شده با سکوت و درد
Shedding in tears and elegies for it's love
اشک ریختن و مرثیه و سوگ برای این عشق
Ah, my anguishes, over whelming baleful of my passions
آه ای غم و اندوهم غرق کن این بار غم احساساتم را
How I wished to blind them near to my chest, feel them and die!
چقدر من آرزو داشتم تا تو را به طرف تابوتم نزدیک کنم و تو را لمس کنم و بعد بمیرم
Die
بمیرم
Ah, so much nostalgia! so, so much loneliness!
آه چقدر احساس دلتنگی می کنم ، چقدر ، چقدر احساس تنهایی می کنم
Poor soul, how you are so fiercely cold
آه ای روح بی نوای من چقدر تو حس سرما می کنی
Your whispering sunked with tears, your hurted sighs
نجوای تو در اشک هایم فرو می رود ، ناله های زجر آور تو
Are a seediness, a regret, a desolation
قلبم از کار می افتد ، پشیمانی و افسوس ، ویرانی
I will die... Die
من خواهم مرد ، خواهم مرد
Oh, how terrible is this anguish, this despair of can't confessing
آه این دلتنگی چقدر وحشتناک است ، این نا امیدی و یاس که من نمی توانم اعتراف کنم
In a screaming tone, in a last scream
در صدای جیغ ، در آخرین فریاد
My love with the heart bleeding
عشق من با قلبی خون ریزان
Ah, sentimento funebre! Oh, lutuosa melancolia!
*****************************************
Deusa da negra escurid?o do sentimento que me esfria
***********************************************
Celeste e divina ? a lembran?a, a mem?ria do teu beijo
***********************************************
A arder-me no peito, esse c?u amplo de desejo...
******************************************
Ah, gloomy feeling! Oh, mournful melancholy!
آه ای احساس تیره و افسرده ، آه ای حس سوگوار و غم انگیز
Goddess of black darkness of the sentiment that freezes me
خدای تاریکی ها من را منجمد می کند
Heavenly and divine is the remembrance, the memory of your kiss
ذهنی آسمانی و خدایی و به یاد آوردن بوسیدن تو ،
Oh sorrow, embrace me , In your arms I wish to die
آه غم من را در آغوش بگیر ، آرزو می کنم که در دستان تو بمیرم
Burning in my chest, that wide sky of desire
من در تابوتم می سوزم ، در آسمانی پهناور از آرزو هایم
Here, just me and you and my shadowy sadness
اینجا فقط من و تو و سایه ای از اندوه من است
With my soul already fed up of sighing and moaning
روحم با آه و ناله سیر می شود
What I want is to take to death
تنها چیزی که من می خواهم مرگ است
My being overflowing of suffering, perish to suffer
هستی و وجود من سراسر پوشیده می شود با رنج و من با زجر می میرم
And in deeply sad agony, my eyes ripped off by tears
در اعماق از غم و مرگ ، چشم هایم با اشک شکافته می شود
With which my soul relieves the pain
روح من از درد خلاص می شه
Are fainting like the sky at daylight
و ضعیف می شود مانند آسمان در روشنی روز
Oh, what outermost of pain! Oh, what tragic misanthropy!
آه دور ترین نقطه از درد ، آه تراژدی و بیزاری و تنفر تنها حس من است
When sorrow embraces my heart, it dies alone!
وقتی که غم قلبم را در آغوش می گیرد من می میرم
True love never dies...
عشق های واقعی هرگز نخواهند مرد
Love is suicide...
اما عشق خودکشی است
درویشی قصه زیر را تعریف می کرد:
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد. در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.
مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:
« این کار شما تروریسم خالص است! »
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت:
« آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! »
وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت:
«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند!»
تا بی کران عشق
من امشب با گلویی بسته از بغض شکیبایی
ز دل فریاد خواهم زد, سکوت خشت خشت پیکردیوار تنهایی
من امشب با پری خونین
ز پشت میله های مانده بر دیوار دانایی, روم تا بی کران عشق رویایی
من امشب آسمان روشن تابیده بر اشکم, چه تابان است
من امشب ماهتاب روشنی بخش شب غمگین و تارم نور باران است
من امشب میزبان عشق پاکم دست زندان است
رهایم کن فلک تا چرخ گردونت به هم دوزم
رهایم کن که بر نا مردمی ها آتش افروزم
رها گردان مرا از دست این د ستان سیمانی
رها گردان مرا تا چند زندانی بگو تا چند زندانی.
نمی خواهم دگر زندانی افکار دون باشم
نمی خواهم کنار ساقه های سبز شقایق های عاشق, شاهد شلاق و خون باشم
نمی خواهم دگر من شاهد آلاله های سرنگون باشم
نمی خواهم زبون باشم
خداوندا اگر می دادیم سکان این وحشت سرای کوچک خاکی
هماندم می زدم بر فرق این وحشت سرا چاکی
که دیوار ستون ظلم این نامردمان در هم فرو ریزد,
نوای عاشق و معشوق بر قفل و قفس با هم در آمیزد
شبانگاهان ز کنج خلوتی ناید دگر آوای غمناکی
نخشکد چشمه ی پاکی
نبینی چشم نمناکی!
در آن جا بر فراز قله ی کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
به سوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم، دوست دارم
صدایم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شوم اختران را
غبارآلوده و بی تاب کوبید
در زرین قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
ز طوفان صدای بی شکیبم
به خود لرزیده در ابری خزیدند
ستون ها همچو ماران پیچ دز پیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکرش را شست و شو داد
ز خاک ره درون حوض کوثر
خدا در خواب رویابار خود بود
به زیر پلک ها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش
ولی آن پلک های نقره آلود
دریغا تا سحرگه بسته بودند
سبک چون گوش ماهی های ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند
صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا می خواست تا با پنجه ی خشم
حریر خواب او را پاره سازد
صدا فریاد می زد از سر درد:
به هم کی ریزد این خواب طلایی؟
من این جا تشنه ی یک جرعه ی مهر
تو آن جا خفته بر تخت خدایی؟!
مگر چندان تواند اوج گیرد
صدایی دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از «صدا» دیگر تهی بود
ولی این جا به سوی آسمان هاست
هنوز این دیده ی امیدوارم
خدایا این صدا را می شناسی؟
من او را دوست دارم، دوست دارم!