۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

علی......................................

سلام به همه دوستای خوبم (نخ سوزن علوسک خودم)

این روزه خوب و عزیز رو به همه پدرای دنیا تبریک می گم

مخصوصا  بابای خودم که خیلی نوکرشم(خیلی چاکریما - پول میخواهم )

 

 

چه بی تابانه..............................

چه بی تابانه می خواهمت

                      ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری !

چه بی تابانه تو را طلب می کنم !

بر پشت سمندی

                      گویی

                             نوزین

که قرارش نیست .

و فاصله

تجربه ئی بیهوده است .

 

بوی پیرهنت

این جا

و اکنون .

 

کوه ها در فاصله

                        سردند .

دست

        در کوچه و بستر

                                حضور مانوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن

یاس را

         رج می زند .

بی نجوای انگشتانت

فقط .

و جهان از هر سلامی خالی است .


 

 

                                                                 شاملو

1ساعت زودتر...........................

1ساعت زودتر...
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا ! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. دو تا سوال بپرس؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : « این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می پرسی؟ »
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
- اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار.
- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : « می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌« اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم. »
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : « متشکرم بابا » بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌« با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟ »
بعد به پدرش گفت : « برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم ...

عقل و عشق...........................

در عشق راهی برای عقل نیست

  آنانکه عاقلانه عاشق شده اند

                                     عاشق نیستند !

                                                           عاقلند.

آنانکه عاشقانه عاشق شده اند

                                          دیوانه اند !