۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

تلخی.......................................

روزای سختیو داری پشت سر میذاری

تا جایی که بتونم سعی می کنم کمکت کنم

درک می کنم چی می گی

یه جوری حرف می زنی انگار نگینه

اونم همین احساس رو داره مثه تو

منم نمی خوام مجبورش کنم

می دونی کوچکترین کار اونم از نوع اجباری از کندن قبر خود آدم بدست خودش سخت تره

گاهی باید بگذری گاهی باید بمونی

گاهی نبودن بهتر از بودنه

گاهی نباید بذاری

گاهی هم مجبوری که بذاری

حالا اگه تنهایی رو دوست داری به خاطر نبود این گاهی ها

بازم بدون تنها نیستی

تو بهترین و بدترین شرایط

بدون همیشه خدا باهاته

دستش روی شونته

شاید داره امتحانت میکنه

قوی باش که تا این روزا رو نگذرونی

تلخی به آخر نمیرسه

به دیگران توجه نکن

به فکرشون به عقایدشون

سمج باش به اونچه که می خوای باش یا نباشه

به هدفت

به زندگی که فقط ماله خودته

چطور آخر به قول خودشون هر کسیو می ذارن توی قبر خودش ولی الان به همه چیت گیر می دن

باور کن بهترین راه اینه که فقط به خودت فکر کنی

دیروز توی خونه بحثی شد بعد بع بابام گفتم آدم با گذشتش زندگی می کنه نه با آینده

چیزی که خیلیا مخالفشن

به تو هم می گم از گذشته فرار نکن

بدیاش رو بد ندون خاطراتش رو هم همینطور

تا حالا شده وقتی سیر گریه می کنی بعدش یه حالت خلصه داری؟

سبکی.همه چیز رنگه دیگه ای میگیره.زیبا میشه

به هر شکلی که شده

می خوای اسم تجربه بذاری می خوای بگی شکست بود

یا هر چیز دیگه ای از گذشتت حتی اگه خیلی خیلی بده یه چیز زیبا بساز

تا آیندت روشن و زیبا بشه

فقط قوی باش

با خدا

بگو یا علی و پاشو

بخدا می تونی.

از خودم بگم

بعد سالها من و نگین جدا شدیم

از جداییمون (از برج۹)نزدیک ۸ ماهو چند روزی میگذره

خیلی سعی کردم که بشه ولی باز هم نشد

عشقی که سرد شد دیگه داغ نمیشه

تا اینکه خواستم برگ خواستگاری ولی بازهم همون جواب

در عرض ۲ ماه ۱۵ کیلو کم کردم شایدم بیشتر

بهم ریختم طوری که خیلی از دوستام فکر کردن معتاد شدم

حتی دیشب یکی جلومو گرفت نمی دونی به چه بد بختی حالیش کردم که من نیستم

خیلی سختی کشیدم

هر ثانیه دقیقه برام فقط شکنجه بود

شاید چون سگ با وفایی ام

بگذریم

از تنهایی هر چی بگم کم گفتم

۲ما تنهایی مطلق

فقط یکی بود اونم خدا

نا شکری نکن که بدتر ازین هم میشد باشه

هر چی روزام سخت تر گذشت گفتم خدایا شکرت

من که نمی فهمم حکمتت ازین روزا و سختیا چیه

ولی شکرت خدا

حالا توهم بگو خدایا به داده هات نداده هان شکر

مطمئنم اونه که فقط می تونه کمکت کنه و میکنه

یا علی

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام.اول عذر خواهی میکنم به خاطر رک گویی که دارم : راستش اصلا حرفات بهم کمکی نمیکنه.شاید اگر همون روز که برات کامنت گذاشتم و ازت کمک خواستم ، همین چیزا رو مینوشتی خیلی تاثیر داشت ، حداقل نمیتونست بی تاثیر باشه. میزاری بعد از اینکه زخمم عمیق میشه یا چند روز از روز وقوعش میگذره میای و اینطوری میشه که از اینکه اصلا در مورد ش نوشتم ، پشیمون میشم .
بگذریم.از نگین خانوم جدا شدی ، نمیدونم بگم متاسفم یا بگم خوب کاری کردی، در هر صورت هرچی صلاح بوده اتفاق افتاده.البته من خودم به این جمله معتقد نیستم.به خاطر این نوشتم که تو همیشه مینویسی :( خدایا به داده ها و نداده هایت شکر.)اینم یه جورایی معنی همون رو میده.من معتقد نیستم چون میگم همه چیز پنجاه ، پنجاه است.خدا خودش عقل داده گفته خودت انتخاب کن راه درست رو .این همه نشونه.خدا خودش احساس داده ، خودشم گفته نباید از یه حدی بالاتر بره...خودش همه چیز رو مشخص کرده وگفته مخلوق من اینم راه ، حالا برو جلو...
منتها توی این راه هزارتا دام وجود داره.که بدترینشون شیطان های انسان نما هستند.(مثل همین آدمایی که دور و بر من هستن...).آره علی آقا این جوریه که میگم خود ما هم توی سرنوشتمون خیلی دخیل هستیم. و خودمونیم که زندگیمون رو تار میکنیم یا بلعکس شفاف.من فکر میکنم که خدا سرنوشت همه رو خوب نوشته و مداد و پاک کن داده دستمون تا خودمون در طول زندگی کردن یه جاهایی رو پاک کنبم و یه جاهایی رو از نو بنویسیم .البته آدمای دیگه هم توی نوشتن سرنوشت هم خیلی شرکت دارن...سخته ، مگه نه؟؟؟
راستی یه عذرخواهی دیگه از وقتی با من دوست شدی وبلاگت تبدیل شده به یه صفحه برای نوشته هایی که اگه کسی بخواد بخونه چیزی سر در نمیاره ،واقعا ببخشید.میگم تو که از نگین خانوم جدا شدی ،بیا یه زندگی جدید رو شروع کن ، هرچی تا الان برای خودمون توی این وبلاگ نوشتی پاک کن این یه خواهش جدی از طرف منه.بیا گذشته رو فراموش کنیم به اندازه ای که به آینده صدمه نزنه...میدونم تو میتونی از نو شروع کنی...منم دارم عادت میکنم به همه چیزمیدونم که وقتی که مستقل بشم و درسم تموم بشه همه ی این کابوسها هم تموم میشه . پس بیا وبلاگت رو تبدیل به یه وبلاگ پر از امید بکنیم.با کمک هم: تو ، الهام ، تشنه ی حقیقت ، و دوستای دیگه ات...بیا در مورد یه چیزای دیگه به غیر از زندگی و سختی هاش بنویس.مثلا انیمه یا جومونگ که این همه طرفدار داره هر چی که خودت دوست داری فقط به غیر از ناراحتی و غم وغصه.راستی باید اسم وبلاگت رو هم عوض کنی.من میخوام دیگه شاد زندگی کنم،پس دوستایی که دارم هم باید شاد باشن.دور ناراحتاش رو خط میکشم.کمی خودخواهانه است ،میدونم ...منتظر جوابت هستم.ولی بدون اگه بخوای واقعا تغییری ندی و شاد نباشی نباید من رو از دوستای خودت بدونی ، این رو جدی میگم...


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد