۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

ترانه ی آغاز .............................

تسلیت می گم چهل و هشتم حسینی رو

اللهم لک الحمد حمدالشاکرین لک علی مصابهم الحمد‌لله علی عظیم رزیتی اللهم ارزقنی شفاعة‌الحسین یوم‌الورود و ثبت لی قدم صدق عند‌ک مع‌الحسین و اصحاب‌الحسین الذین بذلوا مهجهم دون‌الحسین علیه‌السلام 

خدایا برای تست حمد و ستایش سپاسگذاران تو بر مصیبت زدگی آنها. ستایش خدای را بر بزرگی مصیبتم. خدایا روزیم عطا کن شفاعت امام حسین را در روز ورود به قیامت و ثابت بدار گام صدقم را نزد خود با حسین و یاران حسین، آنانکه جان دادند برای حسین علیه السلام.

 
 

در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
 هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
 در باغ های سوخته می خوانند
با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی ست
با من که زخم های فراوانی
بر گرده ام به طعنه دهان باز کرده اند
هر قصه یک ترانه
هر ترانه خاطره ای دیگر
هر عشق یک ترانه ی بیدار است
در خاموشی حضورم ، حرف مرا بفهم
یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک
زبان مشترکمان باشد

حرف مرا بفهم و مرابشنو
این من نه ،‌ آن من دیگر
آنکس که پنجره ی چشم های من او را
 کهنه ترین قاب است
از پشت پنجره ی زندان
حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است
در گیر و دار قتل عام کبوترها
در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون
وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
بر مسلخ همیشگی انسان
در لحظه ی شکفتن فریاد
باران سرخی از ستاره سرازیر است
آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری
از برآمدنشان است
تو گریه می کنی
از عمق آشنای جنگل چشمانت
از عمق جنگلی که در آن پاییز ، در غروب به بغض نشسته
باران بی دریغ اشک تو می بارد
تا عطر خیس جنگل پاییز
در من هوای گریه برانگیزد
آنگاه از چشم ذهن من
شعری بسان گریه فرو ریزد
من شعر می نویسم
 تو با ترانه های عاشق من ، عاشق
تو با ترانه های تشنه ی من دریا
بر پنج خط ساز سفر ،‌ زخمه می شوی
تو گریه می کنی
تو لحظه های شعر مرا ،‌ در خویش تجربه کرده
یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
یا با ترانه های من بر لب
به رویا رویی جلادان به مسلخ خویش می شتابی
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه
ایا زبان متشرک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
ایا زبان مشترک این نیست ؟
 
 

تسلیت...................................

دیگر تبار تیره انسان برای زیست
 محتاج قصه های دروغین خویش نیست
 ما ذهن پاک کودک معصوم را
 با قصه های جن و پری
و قصرهای نور
 آلوده می کنیم
آیا هنوز هم
دلبسته کالسکه زرینی ؟
 آیا هنوز هم
 در خواب ناز قصر های طلایی را
می بینی ؟
 

برای مادر بزرگ...........................

بودن یا نبودن 


روزهای بودنش همه با او بیگانه بودند
کسی نه شاخه گلی برایش می اورد
نه برایش می خندیدند
و نه برایش می گریستند
وقتی رفت
همه امدند
برایش دسته گل اوردند
سیاه پو شیدند وبرای رفتنش گریستند
شاید تنها جرمش نفس کشیدن بود


یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.

 

 

 

محّرم..................................

باز از راه محّرم غم رسید
از زمین و آسمان ماتم رسید

خرقه ها را بار دیگر تن کنید
آتشی در قلب این خرمن کنید

طبل و شیپور عزا را سر دهید
هفت اقلیم عطش را در دهید

ورد صوفی "حا" و "سین" و "یا" و "نون"
فاعلاٌ فاعلاٌ فاعلون

حای آن، حامیم ذات کبریا
سین آن سرها ز پیکرها جدا

یای آن یکتا پرست و یذکرون
نون آن باشد قسم بر یسطرون

سینه از درد فراقت خسته است
دل به روی غیر تو او بسته است

هیچ دانی در دلم جا کرده ای؟
عرش حق، شش گوشه بر پا کرده ای...

عشق بازی با تو معنا میشود
نور حق با تو هویدا میشود

السلام ای شاه مظلوم و غریب
السلام ای آیه ام من یجیب

السلام ای نور چشم مصطفی
السلام ای خامس آل عبا...