۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

۞ به انتظار دیدنت ........................

سخترین لحظات ، زمانیست که بدونی بیهوده انتظار می کشی

عاشقی جرم قشنگی است............

ای نگاهـت نـخی از مخمـل و از ابـریـشـم
چند وقت است که هرشب به تو می اندیشم
به همان سایـه همان وهم همان تصویـری
کـه سـراغـش ز غـزل هـای خـودم می گیـری
بـه تـبـسـم , بـه تـکـلـم , بـه دلارایـی تـو
بـه خمـوشی , بـه تماشا , بـه شکیبـایی تـو
بـه نفس های تـو در سایة سنگین سکوت
بـه سخـن های تـو بـا لهجـة شیـریـن سکوت
به تو آری , به تو یعنی , به همان منظر دور
بـه همان سبز صمیمی , بـه همان بـاغ بلـور
بـه هـمـان زل زدن از فـاصـلـة دور بـه هـم
یعنی آن شیـوة فـهـمانـدن منظـور بـه هـم
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسـم کسـی , ورد زبـانـم شـده اسـت
در مـن انگـار کسی در پـی انکـار مـن است
یک نفـر مثل خـودم عاشـق دیـدار من است
یک نفر سبز , چنان سبز , که از سر سبـزیـش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
یک نفر ساده , چنان ساده , که از سادگیـش
می توان یک شبـه پـی بـرد بـه دلـدادگیـش
آه ای خـواب گـران سنـگ سبـک بـار شـده
بـر سـر روح مـن , افـتــاده و آوار شــده
در مـن انگار کسی , در پـی دیـدار مـن است
یک نفـر مثـل خودم تشنـة دیـدار من است
رعشـه ایی چند شب است آفت جانم شده است
اول اســم کسی , ورد زبـانـم شـده اسـت
آه , بیرنـگ تـر از آینه , یک لحظـه بـایـست
راستی این شبـح هر شبـه, تصویر تو نیست?
اگـر آن شبـح هـر شـبـه تصـویـر تـو نیست
پس چـرا رنـگ تـو و آینـه اینقـدر یکیست?
حتـم دارم که, تـویی آن شـبـح آینـه پـوش
عاشقی جرم قشنگی است, به انکار مکوش
آن الـفـبــای دبستانـی دلـخـواه تـو یی
عشـق من , آن شبـح شـاد شبـانگاه تویـی

 

Belalım بلا زده ی من........................

Mahsun Kırmızıgül

 

Yine hasretli bir güne Giriyorum hayalinle

دوباره یه روز با حسرت وارد خیالت میشم

Aklımdan çıkmıyorsun belalım

 از فکرم خارج نمی شی
Sensiz geçen akşamlardan

در غروبهای که بی تو میگذره

Yine başım belalarda

دوباره آشفته ام

Mutlumusun oralarda belalım

بلا زده ا ی من آیا اونجاها خوشبختی؟

Belalım

بلا زده ای من


Yaban çiçeğim

گل وحشی من
Belalım

بلا زده ای من
Aşkım gerçeğim

عشقم حقیقتم
Belalım

بلا زده ای من
Tek sevdiceğim

تنها معشوقم
Belalım ah... yaralım

بلا زده ای من آه زخمی من

Sevdiğim dert ortağımsın

معشوقه ای من شریک دردم
Hazanımsın baharımsın sen benim tek varlığımsın

پائیزمی بهارمی تو تنها هستی منی
Belalım

بلازده ای من

Sensiz geçen akşamlardan

در غروبهای که بی تو میگذره
Yine başım belalarda

دوباره آشفته ام
Mutlumusun oralarda belalım

بلا زده ا ی من آیا اونجاها خوشبختی؟


مهربانی هست.........................

 این شعر رو تو وبلاگه خودم ولی تو شماره ۲ نوشته بودم . می خوام اینجا هم بدم

دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
 در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
 پشت تبریزی ها
 غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
 سوسماری لغزید
 راه افتادم
یونجه زاری سر راه
 بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
 و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
 چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
 سایه هایی بی لک
 گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
 مهربانی هست سیب هست ایمان هست یکی دیگه هم هست  خودش می دونه

رفتم مرا ببخش .........................

 

 رفتم  مرا ببخش  و مگو او وفا نداشت
راهی  بجز گریز برایم  نمانده بود

این  عشق   آتشین  پر از درد  بی امید
در  وادی  گناه  و جنونم  کشانده  بود

رفتم  که  داغ  بوسه  پر حسرت ترا
 با اشکهای  دیده  ز لب   شستشو  دهم

رفتم  که نا تمام   بمانم  در این سرود
رفتم که با نگفته  بخود آبرو دهم

 رفتم ‚ مگو ‚ مگو  که  چرا رفت ‚  ننگ  بود
عشق  من و نیاز  تو  و سوز و ساز ما

از پرده خموشی  و ظلمت   چو نور  صبح
بیرون  فتاده بود     یکباره  راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره  اشک گرم
در لابلای  دامن  شبرنگ زندگی

رفتم  که در سیاهی  یک  گور بی نشان
فارغ  شوم  کشمکش  و جنگ  زندگی

من از دو چشم  روشن  و گریان  گریختم
از خنده های  وحشی  طوفان گریختم

 از  بستر   وصال   به آغوش  سر  هجر
آزرده  از ملامت  وجدان  گریختم

ای سینه  در حرارت سوزان   خود  بسوز
دیگر  سراغ   شعله آتش  زمن مگیر

می خواستم که  شعله  شوم  سرکشی  کنم
مرغی  شدم  به کنج   قفس  بسته و اسیر

روحی  مشوشم که شبی  بی خبر  ز خویش
در دامن  سکوت  بتلخی گریستم