نامت را ، سیب دید
سرخ شد
مهتاب شنید
سرد شد
من ، آنسوی نامت رفتم
از عشق میمیرم
سیب نامت را با تابستان آشنا کرد
تابستان گرم شد
عطر بن بست انجیر
در گرمای تابستان گم شد
گلهای قرمز گستاخ
در پارکها میشکفتند
جای من نبود
من که تنها بودم
با عطر بن بست انجیر
دوست شدم
در نیمه راه تابستان
ما دلهایمان برای باران تنگ شد
با نامت
بر سرعت گام هایمان افزودیم
و نامت را
بلند خواندیم
باران شد
بارن بن بستی عطر انجیر را گشود
عطر انجیر
در انبوه بوهای قهوه ای
رها شد
من که تنها بودم
تنها ماندم
من می شدم
در نشست و بر خاست مه
شمشادها
زبانه کشیدند
شمشادها را به دوستانم سفارش کردم
دوستانم باور نکردند
لبخند زدند
من به ناباوری دوستانم پشت کردم و رفتم
رها در انبوه بوها
میان شمشادها
باران خواند
به نامش
که از عشق مردن را
آسان میکند
شمشادها در آغوشم گرفتند ...
و سر انجام گوری در پاییز ..
نمی میرم چون تو نفس می کشی....
شبها ترسم را پناه می برم به نگاه امن تو و با تمام وجود در کنج تاریکی
غلیظ چشمانت کز می کنم تنهاییم را .
به آنکه حتی دشنه اش را عاشقم
چون دوستت می دارم
حتا آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری آبی ات که از کوچه عبور میکند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت جفت می شوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم ،در تو
من سبز میمانم
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه ماننده مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم
لغزنده چون اثیر
رخشنده چون شهاب
رقصنده چون فریب
گیرنده چون شراب
پوینده چون امید
گوینده چون نگاه ،
پاینده چون خیال
سوزنده چون گناه ،
فرخنده چون شباب
دلزنده چون بهار ...
اینست آنچه من ،
خوانم به نام : « یار »